.حاتم از رختخواب بیرون آمد. به آشپزخانه رفت و پنجره را باز کرد. باران ریزی میبارید، موسیقی شوپن از رادیو پخش میشد
میخواست برای خودش قهوه درست کند. در پیاده رو زن جوانی دست کودکش را گرفته بود و زیر یک چتر صورتی او را به مدرسه میبرد. حاتم فکر کرد بهتر است در این هوای لطیف بهاری به کافهای برود و صبحانه را بیرون بخورد.
به حمام رفت و دوش گرفت. آب ولرم رخوت صبحگاهی را از تنش در آورد. در هوایی خوش از پارک نزدیک خانهاش به سوی کافهای آشنا رفت. غنچههای بهاری باز شده بود. مردم از جامههای تیره زمستانی درآمده و لباسهایی به رنگهای روشن پوشیده بودند. دوچرخه سوارها و اسکیتبازها از راههای مخصوص میگذشتند. روز گرم نشاط آوری بود. حاتم چترش را برداشته بود ولی باران تقریباً بند آمده بود، حتی آفتاب گاهی از پشت ابرها سرک میکشید. در چنین هوای خوشی معمولاً تا وقت ناهار در کافهای مینشست و کار میکرد، بعد به پیادهروی و گردش میرفت، گاهی به دوستی تلفن میکرد و ساعتی را با هم میگذراندند.
وارد بولوار شد و از دور نگاهی به کافه آشنا کرد. صندلیها را در پیاده رو زیر سایبان چیده بودند. نزدیک ساعت ده صبح یک روز کاری در هوای بارانی صندلیها یکی پس از دیگری اشغال میشد. حاتم از کنار گلفروشی که گلهایش را در پیادهرو چیده بود گذشت. طراوت و رایحه ملایم گلها اشتهایش را باز کرد، بر سرعت قدمهایش افزود.
این همان کافهای بود که زمانی تانیا در آن کار میکرد. پاتریک و لوسی حالا جای او را گرفته بودند. اکثرشان دانشجوهایی هستند که برای کمک خرج زندگی مدتی کار میکنند بعد جایشان را به دیگری میدهند. آندره، جنی، موریس، دانیل، هریس، پدرو، کریم، الکس، ناتالی ... در این سالها آمدهاند و رفتهاند. در میان آنها دانیل اهل ادبیات بود. یک داستان نیمهتمام پلیسی اسرارآمیز هم نوشته بود، آن را به حاتم داد بخواند و نظرش را بگوید. وقایع داستان دانیل در پاریس قرن نوزدهم میگذشت. در این داستان گی دو موپاسان نویسنده معروف با یک کارشناس خط در اداره پلیس ملاقات میکرد واز طریق او متوجه میشد که پدر واقعیاش گوستاو فلوبر نویسنده بوده و مادرش به خواست فلوبر این راز را از او پنهان نگه داشته است. حاتم بعد از خواندن داستان از دانیل پرسید آیا مدرکی برای این ادعا وجود دارد. دانیل گفت گزارشی در این مورد خوانده، اما بعد از تحقیق بیشتر مسیر داستانش را طوری تغییر داد که راز موپاسان از طریق یک واسطه احضار روح برملا شود.
پس از آن دانیل از کافه رفت و حاتم مدتها از او خبر نداشت تا این که یک روز او را تصادفآ در خیابان دید و از سرنوشت داستانش پرسید. دانیل گفت فعلاً آن را کنار گذشته و در حال نوشتن داستان دیگریست. به موفقیت این یکی خیلی امیدوار بود، گویا با ناشری هم صحبت کرده بود، در ضمن میگفت در کافه دیگری کار میکند و کافهشان به تازگی جایزه بهترین قهوهی اسپرسوی شهر را برده، نشانی کافه را هم داد و از حاتم خواست به آنجا سر بزند. آن کافه سر راه حاتم نبود، بعد از چندی هم که گذرش افتاد دانیل از آنجا رفته بود، از آن موقع تا مدتی در صفحه تازههای کتاب چشمش به دنبال نام او بود.
حاتم وارد کافه شد. بعد از گرفتن شیرینی و قهوه روزنامه صبح را هم سر راهش از داخل سبد برداشت و بیرون آمد تا زیر سایهبان، در پشت میزی که پاتریک تازه تمیز کرده بود بنشیند. میزی را که در نظر گرفته بود اشغال شده بود، در جستجوی میز دیگری چشمش به زنی تنها با کلاه لبهدار کرمرنگ در پشت میز کوچکی با دو صندلی خالی افتاد. زن پشتش به او بود اما حاتم بیدرنگ او را شناخت، فریاد خفیفی از هیجان کشید، چه تصادفی، مریم بود. یادش افتاد یکی از همین روزها سالگرد تولدش است. او حالا همسر استاد فرامرز بود و فرامرز گاهی در این وقت سال برای گذراندن چند روزی با او و دخترش از تهران به مونترال میآمد. در این مواقع حاتم را هم همراه دوستهای دیگر به مهمانی تولد دعوت میکردند.
از میان چند میز که یک به یک اشغال میشدند با سینی صبحانه و کیف و چتر به زحمت گذشت و خودش را به مریم رساند، از پشت سر باصدای بلند به فارسی گفت، هی، ببین کی اینجا نشسته!
مریم تکانی خورد، برگشت و از پشت عینک آفتابی به او لبخند زد، اما برخلاف انتظار حاتم هیجان زیادی از خود نشان نداد؛ شاید او را هنگام ورود دیده بود و به روی خودش نیاورده بود، حاتم هم به روی خودش نیاورد.
«مزاحمت شدم؟»
«.مریم به صندلی خالی اشاره کرد و گفت «نه، بیا بنشین
روی میز یک لیوان قهوه بود، هوا گرم و دمدار شده بود، حاتم سینی قهوه و شیرینی و روزنامه را روی میز گذاشت، کتش را درآورد، به پشتی صندلی آویخت و نشست. مریم در این مدت بدون اینکه به او نگاه کند به نقطه نامعلومی خیره شده بود. دیگر معلوم بود اوضاع عادی نیست، حاتم نفسی تازه کرد، پرسید «خوبی؟»
.مریم گفت «خوبم»، و باز سکوت کرد
«این موقع روز باید سرکار باشی، چطور اینجایی؟»
«.مثلاً تولدم است، به خودم مرخصی دادم»
«!امروز است؟ پس چرا مثلاً... خب، به سلامتی... مبارک باشد»
مریم با مشاهده هیجان حاتم چهرهی جدیتری به خود گرفت، عینکش را روی چشمش جابهجا کرد. حاتم متوجه سرخی چشمهای او شد. انگار گریه کرده بود. چهره مکدرش او را هم مکدر کرد. برای آغاز روزی خوش از خانه بیرون آمده بود و ناگهان با چشمهایی سرخ و چانهای لرزان رو به رو شده بود، هم خودش و هم او را معذب کرده بود.
«.خب، تولدت است، چرا خبر ندادی؟ فرامرز کجاست؟ این چند روز به فکرتان بودم»
«.فرامرز آمد ولی برگشت»
«کی؟»
«.دو سه روز پیش»
«نیامده برگشت؟ برای چی؟»
«.استاد معمار فوت کرده»
«آه، پس برای این است که دمغی... عجب... خیلی متأسفم، همین امروز صبح یادش بودم، باور میکنی؟»
.مریم دوباره سکوت کرد و دوباره به نقطهای دور خیره شد
«ولی فوت استاد معمار چه ربطی به برگشتن فرامرز دارد؟»
«.مریم بی آنکه نگاهش را از نقطه نامعلوم بردارد گفت «باید در مراسم ختم شرکت میکرد
«.برای استاد حتماً مراسم زیادی میگیرند، میتوانست چند روزی پیش شما بماند»
«.فرامرز وصی استاد است، قرار است خانهاش را تبدیل به موزه کنند»
«.چه فکر خوبی، ولی برای این کار وقت هست، از فردا که شروع نمیکنند»
مریم بالاخره رویش را به حاتم کرد، جرعهای از تهماندهی قهوهاش نوشید و گفت «چرا، شهرداری و اداره موزهها و چند مؤسسه از حالا جلسه گذاشتهاند. آدمهای وارد باید باشند وگر نه کار به دست افراد ناوارد میافتد.
با گفتن این حرف تلفن همراهش را از کیفش در آورد و عکسی از استاد معمار را نشان حاتم داد. استاد با لبحندی مهربان در ردای سفید مقابل سینی نقره پر از انارهای سرخ و درشت نشسته بود.
«Bon vieux temps» حاتم این عکس را قبلاً دیده بود، نگاهی به آن کرد و گفت
«Bon vieux temps» مریم هم آهی کشید و گفت
«.بعد شروع به جستجو در عکسهای تلفن همراهش کرد، بینیاش را بالا کشید و گفت « بیا عکسهای تشییع جنازه را هم ببین
حاتم سرش را به مریم نزدیک کرد. مریم عکسها را یکییکی نشانش داد. جمعیت زیادی در تشییع جنازه شرکت کرده بودند. اغلب در حال خوش و بش و احوالپرسی از هم، چند جوان با چهرههای گریان در زیر تابوت عکس سلفی گرفته بودند.
«.حاتم گفت «استاد زندگی خوبی کرد، محبوب همه بود
.مریم گفت «محبوب» و با نوک انگشت به ورق زدن آلبوم عکسها ادامه داد
«.حاتم گفت « گمان میکنم استاد نود سالی داشت، مرد پر حاصلی بود، گاهی از سختیهای دوران کودکیاش میگفت، اما از آن گذشته عمر با افتخار و عزتی کرد»
«.مریم تلفنش را خاموش کرد و در کیف گذاشت. آهی کشید و گفت « زندگی همین است
«...نام نیکی از خود به جا گذاشت، همیشه میگفت از خاک برآمدهایم و بر خاک میشویم»
.مریم دوباره در لاک خود فرو رفت. حاتم میخواست موضوع را عوض کند
«.چه خوب که روز تولدت کار را تعطیل کردی و آمدهای با خودت خلوت کردهای، آدم گاهی به این لحظهها احتیاج دارد»
Aziz Motazedi Official Web Site. All Rights Reserved