عزیز معتضدی

 سرباز دل

بخشی از داستان

. کالسکه

کالسکه سبز رنگ از دروازه باغ بزرگی گذشت و در برابر ساختمان چند طبقه روشنی ایستاد. در کریدور چند نفر به استقبال استراخف آمدند. مدعوین ابتدا به سالن کوچکی  راهنمایی می‌شدند. در آنجا شام  سبکی می‌خوردند، لیوانی شراب می‌نوشیدند و بلافاصله به سالن بازی می‌رفتند.

استراخف دو صندلی مخصوص ذخیره کرده بود. ایرج با سرخوشی  پشت میز بازی نشست. دوستان استراخف غالباً چهره‌های آشنایی بودند که در چند روز اخیر دیده  بود. گرداننده بازی فوراً دست به کار شد، دستی ورق نو گشود و با مهارت شعبده‌بازی حرفه‌ای ظرف چند ثانیه نزدیک ده بار آن‌ها را بر هم زد، سپس میان بازیکنان توزیع کرد. 

ایرج با مبلغ کمی وارد بازی شد. دست اول باخت، دست دوم دو برابر گذاشت و باز هم باخت. دست سوم استراخف برای جلوگیری ازباخت مجدد او، قبل از موقع ورق‌هایش را بر زمین گذاشت. ایرج با انگیزه بیشتر ادامه داد؛ چند دست متوالی برد، سپس نوبت به پیروزی یک صاحب منصب جوان رسید، پس از او استراخف ازهمه پیشی گرفت، بار دیگر نوبت به ایرج رسید...

این بار مرد جوان همه دارایی خود را باخت. استراخف مبلغی به او قرض داد. پس از چهار دور پولش را به پنج برابر رساند، دست پنجم نصفش را باخت، در دورهای بعدی چند بار دیگر برنده شد، سپس با همه دارایی‌اش که از پول قرضی استراحف به دست آورده بود در آخرین دوربازی رو در روی او قرار گرفت. اگر می باخت، همه چیز از دست رفته بود. یاد روزی افتاد که در برابر عمومی نابکارش به زانو درآمده بود. دست‌هایش آشکارا می‌لرزید.

.این هم سرباز دل -

.استراخف با هیجانی ساختگی به ورق سرباز نگاه کرد؛ برگ آس در دستش آماده پایان دادن به همه چیز بود؛ با بی قیدی ورق دیگری به زمین زد

!ده خشت -

.آه از نهاد همه برخاست. ایرج نفس راحتی کشید

روز بعد آماده رفتن شد. خرجین و چمدان سبکی محتوی وسایل سفر آماده کرد. کار تشریفات اداری و امضای گذرنامه به سرعت انجام شد. استراخف روبل‌های او را گرفت و به جایش فرانک فرانسه داد، هنگام خداحافظی صمیمانه در آغوشش کشید و کاغذی به دستش داد

.این آدرس یک دوست خوب است. می توانید مدتی پیش او بمانید، به خاطر من همه جور تسهیلاتی برای شما فراهم می‌کند -

.ایرج با قدرشناسی دست او را فشرد، هر دو به امید دیدار آینده از هم جدا شدند. آن روز ایرج دیگر الگا را ندید

وقتی سوار کشتی شد هم خوشحال بود هم غمگین. همه چیز به سرعت گذشته بود و حالا  ناگهان خود را تنها می‌یافت. روی عرشه به مناظر غریب و ناآشنا نگاه می‌کرد.  تماشای آب‌های بی‌کران در حالی‌که به سیل حوادث بی وقفه روزهای گذشته فکر می‌کرد از پا درش آورده بود، گرچه از دیرباز در تدارک این سفر بود، حال که به اجبار صحنه‌های باشکوه جشنی ناخوانده و عشقی ناخواسته را ترک می‌کرد چندان دلشاد نبود، به آدرس مقام روسی مقیم پاریس هم نیازی نداشت؛ در یک لحظۀ ناامیدی نامه استراخف را به باد و امواج دریا سپرد

کشتی در آب‌های بالتیک پیش می‌رفت. زمان به کندی می‌گذشت. در فرصت‌های کوتاه، هنگام توقف در بندرهای بین راه تنها سرگرمی‌اش تماشای گنبدهای رنگین، برج‌ و باروها، کلیساها، صلیب‌های مطلا و مقابر پر زرق و برق بود

در این لحظه‌ها گاه و بی‌گاه به یاد خلوت روستا و روزهای تنهایی و ملال مادرش در دامنه کوه‌ها می‌افتاد. هنگام تماشای درخت‌های سر به فلک کشیده غان رنگ تیره و رعب‌آور جنگل‌های انبوه را با سادگی، روشنی و سبک‌حالی  مناظر  دشت ترکمن مقایسه می‌کرد

.در پترزبورگ یک روز کامل توقف کرد. اولِ آفتابِ روزِ بعد مسافران در کشتیِ مجهزتر به راه خود ادامه دادند

به تدریج از رونق آذین‌های رنگارنگ، جوش و خروش جشن تاجگذاری و پرچم‌های قد و نیم‌قد بی‌شمار کاسته شد، علائم مرموز گذرگاه‌های آبی جای شور و نشاط زندگی شهری را می‌گرفت. کشتی از آب‌های روسیه دور می‌شد و او بیشتر اوقات تنها در هوای سرد روی عرشه به نرده‌ها تکیه می‌داد و چشم به آب‌های ‌بی‌کران و عظمت طبیعت می‌دوخت

هنگام غروب پشت اقیانوس مثل هیولایی عظیم به آرامی تکان می‌خورد. گف‌و گوی نامفهوم مسافرانی در اطراف، نفس سنگین و ناموزون کشتی، غژغژ کند پره‌های نامرئی و صداهای مبهمی در اعماق آب، هرکدام  برای چند لحظه ذهن او را مشغول می‌کرد. ساعتی می‌گذشت و دیگر صدایی نمی‌شنید

در دل می گفت: «شاید عصر تحول در کشور من به این زودی‌ها از راه نرسد، در این صورت چاره‌ای ندارم جز این‌که آرزوها، نیروی خلاقه و قریحه هنرمندانه‌ام را با خود به گورببرم!»ا

.سپس به اندرون می رفت. روانداز پشمی به خود می‌پیچید و به راستی احساس می‌کرد در غربت و تنهایی، بی نام و نشان از دنیا رفته است

 یک هفته بعد در آخرین ساعات روز با قطار به پاریس وارد شد. در هتلی نزدیک ایستگاه راه آهن اتاق محقری اجاره کرد. خرجین و چمدانش را بر زمین گذاشت، روی لبه .تختخواب نشست و سرش را در میان دستهایش گرفت

.احساس بازیگر خسته ای را داشت که در پایان نمایشی ناموفق خود را تنها در پشت صحنه باز می یابد، گیج و خسته در بستر نرم به خوابی عمیق فرو رفت

.صبح دیروقت از خواب بیدار شد. در فکر یافتن صادق خان و ملاقات او از رختخواب بیرون آمد. سر و رویی آراست، صبحانه خورد و از هتل بیرون رفت

.سن میشل، سیته و شتله را زیر پا گذاشت، پای پیاده و پرسان از روی آدرس تا باغ توئیلری رفت. هنگام رسیدن به آن جا آفتاب روشنی در آسمان ظاهر شد

.صحن باغ و نمای درخشان قصرها چشمش را خیره کرد. بر نیمکت سبزی نشست، نفسی تازه کرد و بار دیگر به راه افتاد

ساعتی از ظهر گذشته به در سفارتخانه رسید. پیرمرد ریزنقشی از مردم جنوب فرانسه خوابالود در به رویش گشود. آن روز یکشنبه بود. پیرمرد از آدرس خانه صادق خان اطلاعی نداشت.

ایرج یادداشت کوتاهی با ذکر آدرس هتل محل اقامتش نوشت و از صادق خان تقاضای تماس و تعیین وقت ملاقات کرد. یادداشت را به پیرمرد داد و بار دیگر از راهی که آمده بود برگشت.

احساس گرسنگی می‌کرد. در یک رستوران قدیمی فیله گوساله و شراب سفارش داد. با اشتها غذایش را خورد، صورت‌حساب را پرداخت و به قصد گردش در توئیلری از رستوران خارج شد.

.هوای آفتابی، باغ‌های دلباز، بناهای باشکوه، مجسمه‌های طلا و مرمر آن‌قدر خیره‌کننده بود که از فکر بازگشت فوری به محله شلوغ و ملال‌آور راه آهن منصرف شد

هنوز جای زخم چوب‌های انبار شاهی را بر پاهایش احساس می‌کرد، با این همه در دلش شوری بود، مفتون مناظر، و جنب و جوش مردمی که برای گردش به خیابان‌ها آمده بودند پای پیاده به راه افتاد. هوای گرم، درهای باز کافه‌ها، سردر تماشاخانه‌ها، هیجان، همهمه و طنین خنده‌های خوش اطرافش او را به وجد می‌آورد، بالاخره در مقابل کافه  پر ازدحام «لوگراند» پاهایش سست شد. مردان خسته و عرق کرده مثل او پشت میز بار یله داده بودند، نوشیدنی‌های رنگارنگ می‌نوشیدند و با شور و هیجان از هر دری سخن می‌گفتند. در قسمت بیرونی و داخل کافه روی صندلی‌های حصیری و میزهای به هم فشرده انبوه زنان و مردان و کودکان دور هم نشسته بودند. ایرج به زحمت راهش را از میان آن‌ها باز کرد و خودش را به میز بار رساند. در روشنی نور تند آفتاب بیرون، سالن بزرگ کافه درست دیده نمی‌شد. قسمت بار ساکت‌تر بود، اما از هیاهوی مشتری‌های سالن، فریاد پیشخدمت‌ها و جیغ و داد کودکانی که از پله‌ها بالا و پایین می‌دویدند در امان نبود

 ایرج در پشت میز بار به تدریج احساس آرامش می‌کرد. یک گیلاس عرق افسنطین نوشید و پس از آن  یک گیلاس دیگر سفارش داد، از جایی که نشسته بود به یکی از دیوارهای نیمه‌تاریک پوشیده از اعلان‌های نمایش و رویدادهای هنری در داخل سالن نگاه می‌کرد. بعد از پرداخت صورت‌حساب برای تماشا سری به آن‌سو زد.  داخل سالن نگاه می‌کرد، بعد  مدتی با کنجکاوی در برابر دریای اعلان‌ها، نقاشی‌ها و نوشته‌ها ایستاد و همه را یکی یکی از نظر گذراندکارناوال حیوانات، کامی سن سانس، رقص مردگان، پیروزی هرنانی، نامه فیگارو، شکست هوگو، تئاتر موزه، بولوار کمدی، پلکان طلایی، جشن مون مارتر، برنیس، راسین، کرنی، آتالی، اوبرون، کارل ماریافون وبر...

با دیدن این آگهی آخری قلب ایرج به طپشی تند افتاد. نگاهش روی اعلان  ثابت ماند. بی اختیار به یاد الگا آه سوزانی کشید. محل و نام تماشاخانه را با دقت به خاطر سپرد، لحظه‌ای بعد با دیدن تاریخ نمایش بار دیگر آه کشید، اما این بار آهش سرد بود، از آخرین اجرای نمایش ماه‌ها گذشته بود. با این حال مدتی به تماشای آگهی‌ها و بریده‌ روزنامه‌‌ها ادامه داد. سپس دوباره به خیابان رفت. از میان مردمی سرخوش، کالسکه‌های مجلل و مسافرانی با لباس‌های فاخر و  پر زرق و برق در خیابان ریولی و میدان‌های اطراف کاخ شاهی گذشت. در میدان خلوت یک باغ عمومی بر نیمکتی نشست.

.به تدریج ازگرمای روز کاسته می‌شد‌

به تدریج از گرمای روز کاسته می‌شد. چند تکه ابر در آسمان ظاهر شده بود. دیگر از همهمه و قیل و قال خبری نبود.

از دور طنین محزون یک ارگ دستی به گوش می‌رسید. پس از مدتی صدا اوج گرفت، نوازنده‌ای دوره گرد به محلی که ایرج نشسته بود نزدیک می‌شد.

از راهی باریک میان درخت‌های بلوط یک دسته پنج نفری با لباس‌های غریب بیرون آمدند. در کنار آن‌ها پیرمرد ارگ نواز ماشین دستی خود را حرکت می‌داد. مردی با نیم‌تنه آبی‌، شلوار قرمز، چکمه‌های سیاه، پیشاپیش همه به قدم آهسته نظامی حرکت می‌کرد. سبیل آویخته‌ سفید، حمایل پهنی به رنگ زرد، شمشیری بلند در زیر بغل و چند نشان طلای ریز و درشت بر سینه داشت. سرش را راست گرفته بود، چشم‌های آبی‌رنگش را تنگ کرده و به مقصدی دور  خیره شده بود. پشت سر او دو زن جوان در لباس بلند و گشاد به رنگ‌های تند مثل دلقلک‌های سیرک در حال رقص پیش می‌رفتند. مردی کوتاه قد با آرایش زنانه و زن جوان زیبایی که دایره زنگی در دست داشت، به دنبال آن‌ها می‌آمدند.

ایرج غرق تماشا شده بود. گروه از برابر او گذشت و در جهت دیگر باغ به تدریج دور شد.

ایرج برخاست از روی کنجکاوی با فاصله‌ای دور به دنبال آن‌ها رفت. به کنار استخر بزرگ و گردی رسید. مدتی در سایه درخت‌های بلوط ایستاد. سپس با دور شدن صدا به همان راه ادامه داد. در خیابانی باریک دوباره رو در روی آن‌ها قرار گرفت. زن جوانی که در عقب حرکت می‌کرد با دیدن مجدد او هلهله‌کنان دایره زنگی‌اش را به صدا در آورد. ایرج غافلگیر شده بود، تصمیم گرفت به محله راه آهن برگردد. مدتی به دنبال راهی که وارد پارک شده بود گشت. غروب نزدیک می‌شد. نگهبان‌ها در حال بستن درهای باغ بودند. مرد جوان به طرف یکی از دروازه‌ها که هنوز باز بود رفت. در خیابانی خلوت بار دیگر با نوازنده سیار و گروه نمایش مواجه شد. این بار در پاسخ نگاه آشنای زن جوان لبخند زد.

-        می‌خواهید با ما بیایید ؟

-          کجا؟

-          مگر در جشن نبودید؟

-          کدام جشن؟

زن جوان به او خیره شد.

-          اسم‌تان چیست؟

-          هوئون!

-          از کجا می‌آیید؟

-          از بغداد!

زن جوان این بار از بالا به پایین نگاه خریداری به او کرد.

-          فکر کردم از بالماسکه می‌آیید.

ایرج هم به دنبال نگاه زن خودش را بی‌اختیار برانداز کرد. چکمه‌ها و شلوار فرسوده‌اش یکسره خاک آلود بود. در زیر کت تنگ کهنه‌اش، پیراهن چین دار مهمانی امپراتور پف کرده و برآماسیده بیرون زده بود. احساس خستگی می‌کرد.

-          بله، و حدس‌تان هم درست است.

زن دوباره به او خیره شد، لبخندی زد و دستش را گرفت. مرد شمشیر به دست در همین لحظه فرمان جرکت داد.

-          پس بیایید برویم، ما به مهمانی بالتازار می‌رویم - .

.ایرج لحظه‌ای مردد ماند، فرمانده بار دیگر با صدای رسا گفت: «حرکت کنید!» ایرج همراه زن جوان به دنبال دسته روانه شد.



.هوای

آفتابی، باغ‌های دلباز، بناهای باشکوه، مجسمه‌های طلایی و مرمرین آن‌قدر خیره‌کننده بود که از فکر بازگشت فوری به محله شلوغ و ملال‌آور راه آهن منصرف شد

.هوای آفتابی، باغ‌های دلباز، بناهای باشکوه، مجسمه‌های طلایی و مرمرین آن‌قدر خیره‌کننده بود که از فکر بازگشت فوری به محله شلوغ و ملال‌آور راه آهن منصرف شد.

Aziz Motazedi Official Web Site. All Rights Reserved