عزیز معتضدی

سال مار

 بخشی از داستان

 (1) 

فرودگاه لندن مثل همیشه شلوغ بود. مسافران چمدان به دست این طرف و آن طرف می رفتند. بلندگوها مکرر به کار می افتادند و نام و شماره پروازها را اعلام می کردند. ساعتهای گردان می چرخیدند، تابلوهای برقی پشت هم شماره می انداختند و مبداء و مقصد آخرین پروازها را نشان می دادند. 1

ساعت نه و نیم صبح یک تاکسی مقابل در ورودی فرودگاه توقف کرد. جمشید مولایی با کیف دستی بزرگی پیاده شد. کرایه اش را داد و با عجله به طرف محوطه داخلی رفت. چیزی به ساعت پرواز هواپیمای ایران ایر نمانده بود. با این حال صف طویلی از مسافران، در برابر گیشه کنترل هنوز انتظار می کشیدند. مولایی نفس زنان خودش را به ته صف رساند. عنایت احمدی، یک آشنای قدیمی، که در اواسط صف ایستاده بود، او را دید اما به روی خودش نیاورد. او هم مثل مولایی تنها بود، و مثل همیشه محظوظ و سرخوش به نظر می رسید. عینک تیره‌ای به چشم زد و خودش را از دید مولایی پنهان کرد. 1 

لحظاتی بعد مسافران شتاب‌زده به داخل هواپیما هجوم بردند. احمدی شماره بلیتش را نگاه کرد و در جایی نزدیک بال هواپیما نشست. خانم جوان با طراوتی هم از راه رسید، در حالی که با حواس پرتی دنبال بلیتش می گشت نگاهی به احمدی کرد، لبخند زد و سری تکان داد. 1  

اجازه می دیدین؟ -      

 آقای احمدی طبع زیبا پسندی داشت. عینکش را برداشت و با رویی گشاده نشان داد که در شصت سالگی هنوز تا چه حد به دیدن لبخند زنی جوان به وجد می آید. 1 

 

!البته که اجازه می دم، خانم عزیز -      

زن دوباره لبخند زد و پهلوی او نشست. هواپیما به تدریج پر می شد. احمدی کیفش را برداشت و در همان لحظه چشمش به جمشید مولایی افتاد. مرد جوان بلیت در دست در آستانه ورود به قسمت درجه دوم دنبال جای خود می گشت. بعضی مسافرها بسته به میل‌شان، بی رعایت شماره صندلی و ردیف، هر جا که می خواستند می نشستند. یک مهماندار بلیت و کارت پرواز مولایی را گرفت، نگاهی به آن کرد و او را دنبال خودش تا وسط‌های هواپیما آورد، نگاهی به صندلی خالی پهلوی دست احمدی و خانم جوان کرد. احمدی زیر لب گفت :" تو را خدا نامردی نکن!"  1 

اما مهماندار نامردی کرد و مرد سرگردان را بر همان صندلی نشاند. احمدی دوباره غرید: "بخشکی شانس!"  1 

مولایی کیف سامسونایت بزرگش را در بغل گرفت. چند ضربه به آن زد. بعد قفلش را امتحان کرد، سپس نگاهی به دور و برش انداخت. به نظر می رسید به اطرافش بی‌اعتناست، تا این که چشمش به احمدی افتاد. 1 

سلام آقای احمدی! ی

سلام آقای مولایی، حالتون چطوره؟

خوبم. چه حسن تصادفی ... 1 

احمدی لبخند زد. د 

بله. چه حسن تصادفی..! 1 

".زن جوان که میان آن دو قرار گرفته بود، خودش را جمع و جور کرد. مولایی گفت: "ببخشید

زن تا جایی که امکان داشت و بیش از آن دیگر خیلی اغراق آمیز می شد به صدایش پیچ و تاب داد. د 

خواهش می کنم! م 

آقای احمدی از سخاوت این صدا خشنود شد. از این رو او هم گفت: "ببخشید!" د

زن به همان نحو پاسخ داد: "خواهش می کنم!" م

"مولایی  به احمدی گفت: " انتظار دیدنتون رو نداشتم. لندن بودین؟

بله. برای شرکت در سمینار حقوقدان‌ها آمده بودم. 1

خانم‌تون خوب‌اند؟ 

این همان سوالی بود که احمدی از دستش فرار می کرد. 1 

بله. فرشته با من آمده بود. ولی مجبور شد با پرواز یکشنبه برگرده. آخر من باید به یک سمینار در منچستر هم می رفتم. م 

خانم جوان رو به مولایی کرد. د 

مثل این که بهتره من و شما جامون رو عوض کنیم. م 

احمدی دستپاچه شد. د 

نه این کارو نکنین. چرا می خواین یک پیرمرد بی آزار رو از بوی خوش عطرتون محروم کنین؟  

این طرز حرف زدن همیشگی آقای احمدی با زن‌ها بود. از سی سال پیش که موهایش شروع به ریختن کرد ادای پیرمردها را در می آورد. وقتی متوجه شد نمی تواند به خوبی آدم‌های همسن خودش سرد و گرم روزگار را بچشد، آن قدر گرۀ کراواتش را سفت کرد که نفسش تنگ شد و صدایش به خرخر افتاد. این بلایی بود که زن‌ها به سرش آوردند. برای جلب اعتماد آنها خودش را به سرعت پیر کرد. روزی که پزشکان گفتند باید گرۀ کراواتش را شُل کند کار از کار گذشته بود. مخاط مجرای تنفسی‌اش طی سال‌ها طوری ورم کرده بود که دیگر هیچ کس نمی توانست صدای صافش را به او برگرداند، تنگی نفسش هم کاملأ حالت طبیعی داشت. ت 

    اسمتون چیه؟

شهرام پور. ر 

"احمدی نشنید: "ببخشید؟ 

زن خندید و با نشان دادن دو  چال قشنگ بر گونه‌هایش جایزهء سال‌ها ریاضت او را داد. د 

شهرام پور.. میترا شهرام پور 

احمدی طبق عادت شروع به جستجوی نام تازه در حافظه‌اش کرد. این هم بلای دیگری بود که زن‌ها به سرش آورده بودند. برای دسترسی سریع به اسامی‌شان درهای تمام اتاق‌های بایگانی حافظه‌اش را شب و روز نیمه باز می گذاشت. 1 

آه، میترا شهرام پور... بگذارید ببینم... اسم‌تون رو قبلا شنیده م... شما هنرپیشه نیستید...؟ 

زن جوان استخاره‌ای کرد و بعد از لحظه‌ای تردید مثل کسی که سِمتی را به زور قبول می کند گفت: "چرا" ا 

در چه فیلم‌هایی بازی کردین؟ 

زن جوان من من کرد. د 

من هنرپیشۀ تئاتر هستم. 1

چه بد! متاسفانه من هیچ وقت تئاتر نمی رم. 1 

زن خوشحال شد، اما مولایی دنبالۀ  بحث را گرفت. 1 

ممکنه بفرمایین در کدام نمایشنامه‌ها بازی کردین؟

تعدادشون زیاد نیست، مربوط به سال‌های گذشتن ... 1

می‌شه یکی‌شون رو بگین؟

می خواین چکار؟ به چه دردتون می خوره؟

آخه من با خیلی از کارگردان‌های تئاتر آشنا هستم. م 

زن احساس کرد به تله افتاده، مدتی فکر کرد و باز من من کنان گفت: " با پیتر بروک هم آشنا هستین؟ 

مولایی سرش را به علامت نفی  تکان داد. 1 

نه، متاسفانه این یکی رو نمی شناسم. 1 

زن خیالش راحت شد، نفس عمیقی کشید. 1 

خب، من با اون کار می کردم، یک موقعی آمده بود ایران. 1 

بله، برای اجرای نمایش ارگاست. 1

آه، بله..! اسمش این بود؟ ولی شما که گفتین اونو نمی شناسین؟

منظورم این بود که از نزدیک نمی‌شناسم. شما تو اون نمایش بازی می کردین؟

آه، بله! 1

اما من شما رو در اون نمایش ندیدم. 1

آه، بله! خب می دونین.. قرار بود بازی کنم... ولی بعداٌ کس دیگری رو بجام گذاشتند. د

برای چی آمده بودین لندن؟

احمدی از این سؤال جا خورد ، ولی خانم شهرام پور با حالتی بی‌تفاوت و اندکی مغموم گفت "آمده بودم بروک را ببینم." 1 

اون که لندن نیست. 1

راستی؟ پس کجاست؟ 

احمدی به مولایی اعتراض کرد. د 

دوست عزیز! مگر تو مأمور استنطاقی؟ چرا این خانم محترم رو بی جهت سوال پیج می کنی؟ 

مرد جوان بی‌اعتنا به هشدار آقای احمدی  به پرس و جو ادامه داد 

شاید برای ملاقات دستیارش آمدین؟

آه، بله! برای ملاقات دستیارش! 1

!آقای جیمز کان

!بله، آقای جیمز کان

ولی اون که دستیار بروک نیست؟

راستی ؟ پس اون کیه..!؟

نگاه معصومانه خانم شهرام‌پور و لحن تمسخرآمیز مولایی آقای احمدی را گیچ کرده بود، بخصوص وقتی که دید قطره‌ای اشک از گونۀ خانم شهرام ‌پور سرازیر شده، اما مولایی  بی‌اعتنا به ناراحتی زن جوان با لحن تندتری پرسید. 1  

توی مطب دکتر تیلور چکار داشتین؟

.شانه‌های زن به طرز نامحسوسی تکان خورد 

.آمده بودم کتفم رو نشون بدم

کتف‌تون چه مشکلی داشت؟ 

زن دستش را بر پیشانی گذاشت. صدایش لرزید 

!نمی دونم

نمی‌دونین کتف‌تون چه مشکلی داشت!؟

"زن چیزی نگفت، مولایی پرسید: "چرا توی ترافالگار منو تعقیب می کردین؟ 

.زن سرش را زیر انداخت. دست بر شقیقه‌هایش گذاشت. کوشید جلو لرزش صدایش را بگیرد 

!نمی‌دونم

تو هاید پارک و بریتیش میوزیوم چطور؟ برای چی همه جا منو تعقیب می‌کردین؟ 

شانه‌های زن لرزید و به آرامی به گریه افتاد. دیگر نمی توانست جواب بدهد. چشم‌های آقای احمدی ناگهان برق زد، بعد از آن حیرت اولیه لبخندی شیطنت‌آمیز بر لب‌هایش نقش بست. 1 

هان! یک جاسوسۀ زیبا...! خب، دختر جان، دستت رو شد..! بگو ببینم برای چی این آقا رو تعقیب می‌کردی!؟ 

.زن جوان به هق هق افتاد 

..!دستور داشتم

مولایی با عصبانیت پرسید: از کی؟ 

!از شوهرم 

خانم‌ها، آقایان! روز به خیر. من فاطمه تقوی به اتفاق کاپیتان ملکی و همکارانم به شما خیر مقدم می‌گوییم. ساعت به وقت محلی ده و پنج دقیقه، گرمای هوا 18 درجه سانتیگراد و رطوبت پنجاه و شش درصد است. هواپیما تا چند لحظه دیگر آماده پرواز می‌شود. لطفا کمربندهایتان را ببندید و سیگارهایتان را خاموش کنید. امیدوارم در این پرواز به شما خوش بگذرد. 1 

مولایی در حالی که کمربندش را سفت می‌کرد، بار دیگر از زن جوان پرسید: " شوهرتون چکاره ست؟" 1 

زن با قلاب کمربندش ور می رفت. اما بر اثر دستپاچگی نمی توانست آن را ببندد. 1 

جاسوسه! برای خارجی‌ها کار می‌کنه! به من گفت برو لندن  ببین آقای مولایی چکار می‌کنه. البته اون به شما می گه: "مردکه!" اما من با شما هیچ خصومتی ندارم و بهتون احترام می گذارم. 1

با گفتن این حرف باز هم گریه کرد. قطره‌های اشک آمیخته به ریمل و پودر از گونه‌هایش سرازیر شد. 1.

 احمدی به او کمک کرد تا کمربندش را ببندد. ضمن این کار با لحنی مودبانه گفت: "فقط به خاطر انسان دوستی." 1

سپس پرسید: "خب بفرمایید چرا شوهرتون به آقای مولایی می‌گه مردکه؟" 1

مولایی رو به احمدی گفت: " لطفأ اجازه بده خودم بپرسم." 1

بعد رو به زن جوان کرد.1 

خب، من در لندن چکار می‌کردم؟

شما برا ی معالجه قوزک پاتون رفتین پیش دکتر تیلور. ملاقات مشکوکی نداشتین... صبح‌ها می‌رفتین موزه، عصرها یه گشتی تو هاید پارک می‌زدین، بعد هم می‌رفتین سینما. ا 

هواپیما روی باند حرکت کرد، سرعت گرفت و از زمین برخاست. خانم شهرام پور هیجان‌زده بود. دیگر نمی‌توانست جلو گریه‌اش را بگیرد. مولایی پرسید: "خب این کارها به نظر شما اشکالی داره؟" 1 

نه، ابدأ. 1

پس چرا جاسوسی من رو می‌کردین؟

نمی دونم... خدایا..! چقدر کارهای من زشت و ناپسندن..! 1 

احمدی نگاهی به زن جوان کرد. آرایشش به هم ریخته بود. دلش برای او سوخت. دستمالی از جیبش در آورد و به او داد. 1 

نگاه کن چطور به پهنای صورتش اشک می ریزه! بگیر این دستمال رو اشک‌هاتو پاک کن. آخه چرا جاسوسی می‌کنی؟ نمی‌دونستی قبلاً که این کارها زشت و ناپسنده!؟ تازه فکر عواقب حقوقیش رو کردی؟ 

سپس رو به مولایی کرد. 1 

نمی فهمم، مگه می‌شه آدم برای هیح و پوچ جاسوسی کنه؟

مولایی گفت: " فکر نمی کنم برای هیچ و پوچ باشه. حتما  پاداش خوبی می دن." 1 

زنگ اخطار هواپیما دوباره به صدا در آمد. گوینده ارتفاع پرواز و جای جلیقۀ نجات را اعلام کرد. زن جوان دستی به سر و رویش کشید. با دستمال اشک‌هایش را پاک کرد. احمدی سیگاری در آورد و به او داد. مولایی برایش فندک زد. زن نفس عمیقی کشید و با لحنی صادقانه در برابر اتهام پاداش کلان از خود دفاع کرد. د 

باور کنید این طور نیست. شوهر من ماهی هشت هزار تومن از خارجی‌ها حقوق می‌گیره! با این پول زندگی ما به سختی می‌گذره. البته خرج سفر منو هم خارجیها می دن، ولی من از این کار نفرت دارم، باور کنین... 1

شوهرتون برا کدوم دولت کار می‌کنه؟ 

این سوال را مولایی کرد. زن پاسخ داد: " نمی‌دونم. یعنی به من نمی‌گه. خدا شاهده اگه می‌دونستم همین الان بهتون می‌گفتم!" م 

احمدی گفت: "ولی من حرف تون رو باور نمی‌کنم. چطور ممکنه خانم خوش لباس متشخصی مثل شما با ماهی هشت هزار تومن حقوق شوهرش زندگی کنه؟" ه؟ 

زن بیچاره تازه آرام شده بود. با این حال بدش نمی آمد دوباره بزند زیر گریه.

 

اشکال اینجاست که هیچ کس حرف من رو باور نمی کنه. همه خیال می کنن من یک زن متشخص اشرافزاده هستم. در حالی که بر عکسه. من با فقر و تلخکامی بزرگ شده ام. پدرم نزدیک سه را ه سیروس قهوه خونه داشت. اوایل کار و بارش بد نبود، ولی مفلس شد و مرد. مادرم با زحمت ما رو بزرگ کرد، ولی اونم مریض شد و مرد. خواهر و برادری داشتم که پس از مرگ مادرمون پشت هم مردند. من پوست کلفت بودم. ده سال از بهترین دوران کودکی و نوجونیمو تو پرورشگاه گذروندم. به هر زحمتی بود کوره سوادی به هم زدم . حساب و هندسه م خوب بود، توی دارایی استخدام شدم. از من راضی بودند. قرار بود ممیز مالیاتی بشم که مجتبی سر راهم سبز شد. سر پر شوری داشت. وای که چه سر پر شوری داشت..!

 

مولایی در سکوت و احمدی با کنجکاوی به حرفهای زن جوان گوش می کردند. خانم شهرام پور برای ادامهء داستانش چاره ای نداشت جز این که به همین اندک دلگرمی رضایت بدهد.

 

ما ازدواج کردیم، ولی افسوس..! خدا می دونه که فقر ریشه تمام فساد هاست! حالا خیال می کنین من اینهارو از تو داستانای مجله ها سر هم می کنم، ولی به خدا این طور نیست... مجتبی هم مثل من با بد بختی بزرگ شده. بچگی ش شاگرد دوچرخه ساز بوده، بعد مکانیک ماشینهای سواری می شه، تا این که یه روز به پست یه آدم مهمی می خوره. داستانش مفصله، خلاصه ش کنم...

 

با گفتن این حرف آه عمیقی کشید و خاموش شد. آقای احمدی هم آه کوتاهی کشید.

 

     -     نه، خلاصه ش نکنین! چیزی که این بالا زیاد داریم وقته، هیچی نباشه سرمون گرم می شه، لطفأ ادامه بدین..!"

 

خانم شهرام پور بی اعتنا به کنایه احمدی به قصه اش ادامه داد.

 

    - این مرد یه روز کادیلاک آخرین مدلش رو برای تعمیر پیش مجتبی میاره. مجتبی ماشین رو درست می کنه. مرد دستمزد خوبی بهش می ده. بعد هم یه عینک دودی خیلی بزرگ بهش هدیه می ده. مجتبی برا تشکر همون جا عینک رو می زنه. طرف می خنده می گه: "مثل جاسوسها می شی!" مجتبی از این تشبیه خوشش میاد. از همون موقع اون قدر این در و اون می زنه تا از طریق چند تا رفیق ناباب به این راه کشیده می شه. حالا دیگه کار از کار گذشته. من عاشقشم، ولی از شغلش بیزارم. او نم شغلش رو از من بیشتر دوست داره.  به زور منو از ادارهء دارایی درآورد خونه نشین کرد. همیشه وعده می ده به زودی کار و بارمون خوب می شه. می گه از ایران می ریم یه جای خوب دنیا راحت زندگی می کنیم.  منم چاره ای ندارم جز این که به این وعده های الکی دلخوش کنم.

 

احمدی دور از چشم مولایی در اثنای این داستان گاه و بیگاه با نظر خریدار به نیمرخ زن جوان نگاه می کرد. این بار بعد از صحبت او با لحنی گرم و صمیمانه گفت: " موقعیت سختی یه! من کاملأ درک می کنم، ولی دخترم تو مجبور نیستی به یک همچین وضعی تن بدی . خوشبختانه شانس آوردی با من آشنا شدی. من وکیل دادگستری ام. همین امروز به محض ورود مشکل ات رو حل می کنم. تو باید از این مرد بی وجدان جدا شی! چهل و هشت ساعت بیشتر طول نمی کشه..!"

 

با این حرف در صندلی اش جا به جا شد و سرش را تا می توانست به گوش زن نزدیک کرد.

 

بابت این کار ازت حق الوکاله م نمی گیرم. فقط به خاطر انساندوستی..!

 

خانم شهرام پور سرش را از سر احمدی دور کرد. دستمالش را در آورد، چند بار محکم فین کرد، بینی اش را گرفت و گفت: " از لطف تون ممنونم. می دونم نیت خیر دارین، ولی مسأله اینه که من با تمام وجودم مجتبی رو دوست دارم و نمی خوام ازش جدا شم. شما آقای تحصیلکرده ای هستین، اگه می خواین به خاطر انساندوستی کاری بکنین بیاین پیش مجتبی مثل یه فرزند خطا کار راهنمایی ش کنین. خدا رو چه دیدین... شاید نفس گرمتون روش اثر کنه هر دومون از این مخمصه بیایم بیرون..."

 

احمدی مثل روباه مکاری که طعمه اش را می پاید به زن جوان خیره شده بود. سیگاری در آورد، قبل از  این که روشنش کند وسط حرف او دوید.

 

اما دخترم، این کار از من ساخته نیست. ما باید شوهر تو رو تحویل مقامات ذیصلاح بدیم. این وظیفه اونهاست که او نو به راه راست هدایت کنن.

 

خانم شهرام پور با شنیدن این حرف ناگهان برآشفت. از سر استیصال نگاهی به مولایی کرد و دوباره به طرف احمدی برگشت.

 

منظورتون چی یه؟ مجتبی رو تحویل مقامات بدیم؟ غیر ممکنه…

 

بعد در میان حیرت مخاطبانش، برای اولین بار حالت مصمم و مقتدری به خود گرفت.

 

به خدا هر کسی مجتبای منو لو بده با دستای خودم خفه اش می کنم!

 

این هشدار بر احمدی کار ساز شد. طوری که بلافاصله جا زد.

 

مولایی زیرکانه گفت: " کسی چنین قصدی نداره. به حرفهای این پیرمرد گوش نکنین! ولی من، از اونجا که مورد تجسس غیر قانونی شما قرار گرفته م می خوام شوهرتونو ببینم. این جوری ممکنه بتونیم سوءتفاهمی رو که پیش اومده برطرف کنیم. کسی چه می دونه... شاید شوهر شما هم بعد از صحبت با من دست از این شغل ناجور برداره.

 

برق شادی در چشمهای خانم شهرام پور درخشید.

 

خدای من! شما یک انسان به تمام معنی هستین! من از بابت کارهای خلافم واقعأ از شما عذر می خوام! از پیشنهاتون صمیمانه استقبال می کنم...

 

سپس دست کرد از کیفش یک کارت ویزیت طلایی رنگ بیرون آورد و به مولایی داد.

 

این آدرس محل کار مجتبی ست.

 

مولایی به کارت نگاه کرد.

 

شرکت التهاب (با مسوولیت محدود)

سازنده قطعات دیزل ژنراتور و لیفتراک

تهران – خیابان حمید – نبش بهنام

تلفن: - پنج شمارهء یک رقمی:)...!

 

شوهر شما تو این شرکت کار می کنه؟

بله اینجا یه شرکت پوششی یه! تنها چیزی که توش نیست قطعات دیزل و لیفتراکه..!

 

مولایی فکری کرد و با لحن دلسوزانه پرسید: " حالا فقط بگین شوهرتون چه مدتی یه تو این شرکت کار می کنه؟

 

زن که نشان می داد تحت تأثیر شخصیت مولایی قرار گرفته، گفت: " سه ساله."، و بار دیگر گریه کنان ادامه داد:"خدایا! چقدر من بدبختم. اون هر روز صبح عینک سیاهش را  می زنه می ره دنبالجاسوسی! شبهام اگه حالش رو داشته باشه بساط قمار راه می اندازه، اگه حالش رو نداشته نباشه دو تا والیوم می اندازه بالا مثل نعش می افته تا صبح... نمی دونم آخر عاقبت ما این جوری چی می شه..!

 

 

 

 (2)

 

 

 

هواپیما روی باند فرودگاه بر زمین نشست. مسافرها در راهرو به انتظار باز شدن در خروجی بی تابی می کردند.

عجب خلبان ماهری، خدا بهمون رحم کرد.

مثل این که یکی از چرخها پنجر شده.

نه بابا، چرخها سالم اند. می گن خوردیم به گاو!

ای بابا، گاو تو باند فرودگاه چه می کنه؟

 

احمدی در پاسخ مسافری که این سوال را کرده بود با پوزخند گفت:"حتمأ به استقبال برادر بالدارش اومده."

زن چاقی که تنگی نفس داشت، خشمگین از شوخی احمدی از او رو گرداند. احمدی بی اعتنا به واکنش زن خطاب به همان مسافر گفت:"شایدم برا خیر مقدم مون فرستادند."

 

زن چاق این بار نگاهی از سر انزجار به احمدی انداخت، بادبزنی از کیفش در آورد و شروع به باد زدن خود کرد. مولایی از پشت سر او و خانم شهرام پور گفت: "مثل این که در باز شد..."

 

زن به سرعت چرخید و به طرف در خروجی رفت. کنار در با خوشحالی کسی که از اسارت آزاد شده به مهماندار گفت: "خیلی متشکرم. پرواز خوبی بود."

 

مهماندار چهره خسته ای داشت.

 

خواهش می کنم. خدا نگه دار.

 

نفر بعدی پرسید: "اتفاقی افتاده؟ "

خیر.

دیگری گفت: " پس آمبولانس چرا اومده؟ "

 

مهماندار حوصله نداشت.

 

من چیزی نمی بینم!

 

احمدی، مولایی و خانم شهرام پور از پلکان پایین آمدند. مسافران به طرف اتوبوس هدایت شدند. احمدی در میان راه به مولایی و خانم شهرام پور گفت: "من شما رو می رسونم. ماشینم تو پارکینگ ئه."

 

در محوطهء داخلی مسافران چمدانهایشان را می گرفتند و با گذر از تشریفات گمرکی به تدریج از فرودگاه بیرون می رفتند. دیری نگذشت که مولایی هم به اتفاق احمدی و خانم شهرام پور سالن فرودگاه را ترک کردند. مولایی زیر نور تند آفتاب نگاهی به دور و برش انداخت. یک پیکان قهوه ای رنگ خاک آلود نزدیک ایستگاه تاکسی ها توقف کرده بود. کنارش مرد جوانی با دیدن او برایش دست تکان داد. مولایی هم با خوشحالی برای او دست تکان داد.

 

 

به به، اینم رضا... من با اون می رم.

 

احمدی رو به خانم شهرام پور پیشنهادش را تکرار کرد:"پس من شما رو می رسونم."، و در همان حال سرش را به طرف مولایی گرداند:"برو به سلامت!"

 

خانم شهرام پور در پاسخ احمدی گفت:"خیلی ممنون، منم مزاحم شما نمی شم، تاکسی هست،" و پیش از آن که مولایی از آنها دور شود رو به او گفت:"پس با شوهرم تماس می گیرین؟"

 

مولایی در حالی که با عجله به طرف اتومبیل رضا می رفت به خانم شهرام پور گفت:"حتمأ!"

 

احمدی با دلخوری به زن جوان گفت: "هر طور میل تونه"، و به طرف پارکینگ رفت. رضا در این فاصله خودش را به مولایی رساند.

 

سلام آقای مولایی.

سلام رضا. اینجا چیکار می کنی؟

می پلکیم، مسافرت تشریف داشتین؟

آره، از لندن می آم.

به سلامتی، پس خانم کجان؟

تنها رفته بودم، برا معاینه پرشکی.

 

رضا در حالی که چمدان مولایی را به زور از دست او می گرفت گفت:"بدین من، خواهش می کنم، ماشین اونجاست ، ایشالا که بلا دوره، چیز مهمی که نبود؟"

 

رضا از جلو و مولایی پشت سرش راه افتادند.

 

نه، چیز مهمی نبود، تو چیکار می کنی، تو فرودگاهی؟

 

 

 

ای، یه جورایی، شما که می دونین، من هیچ جا وای نمی سم. قسمت بود امروز شما رو ببینم.

 

رضا چمدان مولایی را در صندوق عقب گذاشت و هر دو سوار شدند. اتومبیل به سمت شمال حرکت کرد. در بزرگراه آفتاب پاییزی جای خود را به هوای ابری داد، نسیم تند همراه با گرد و خاک فراوان شروع به وزیدن کرد. قطره های پراکندهء باران بر شیشه های ماشین می نشست و به صورت شیارهای گل آلود تمام سطح آن را می پوشاند. رضا برف پاک کن را به کار انداخت. مولایی از او پرسید:"از کارت راضی هستی؟"

 

بد نیست. من باید کارم رو هر چند وقت یه بار عوض کنم، شما که می دونین...

 

 

صدای قرچ قرچ لاستیکهای برف پاک کن بر روی شیشه های خشک برخاست. آب مخزن برف پاک کن تمام شده بود. رضا چاره ای نداشت جز این که برف پاک کن را خاموش کند و تا جمع شده آب باران پراکنده برای به کار انداختن دوبارهء آن به سختی از پشت شیشه های کثیف رانندگی کند.

 

ولی این طوری پیشرفت نمی کنی.

خب بستگی داره آدم چطور به زندگی نگاه کنه، من که ذاق و ذوق ندارم، این کار هم فاله هم تماشا، فعلأ بیشتر دور و بر فرودگاهم، یکی می ره، یکی می آد...آدم تماشا می کنه.

ولی آدم باید شغل ثابت داشته باشه.

حالا ایشالا اگه یه چند سال دیگه یه فکری می کنم، راستی آزیتا خانم چیکار می کنه؟ عکس شو چند وقت پیش تو مجله دیدم، زیرش نوشته بودن:نابغهء خردسال...

این مجله هام دست از سر بچهء ما ور نمی دارن. خودمون نمی دونستیم، تو کودکستان کشفش کردن، ما گفتیم با استعداده، ولی اونا به زور گفتن نابغه ست، گفتیم باشه...

من که از نقاشی و اینا سر در نمی آرم، ولی آزیتا خانم از وقتی دهن واز کرد یه جوری حرف می زد که آدم ساکت می شد.

 

در این موقع بوق بی سیم ماشین به صدا در آمد. مولایی با تعجب به رضا نگاه کرد. مرد جوان در داشبورد را باز کرد و دکمه ای را زد.

 

سیزده بیست و یک مسیرت رو اعلام کن.

 

رضا از داخل داشبورد میکروفون را بیرون کشید.

 

سیزده بیست و یک. من حوالی فرودگاهم.

طبق معمول.. یک لحظه...

 

سکوت برقرار شد. مولایی با تعجب از رضا پرسید: " تو بی سیم داری؟ "

 

یه خط از بچه ها گرفتم. بعضی وقتها به درد می خوره...

میدون آزادی. کوچه شاد. بله، مسیر بعدی؟

من می رم کامرانیه. دارم یکی از آشنا ها رو می رسونم.

امشب چیکار می کنی؟

می رم سینما.

چه فیلمی؟

عروسی خوبان.

منم می آم.

اوکی! جلو حفاظت ساعت هفت و نیم منتظرتم.

ساعت هفت و نیم، جلو حفاظت، تمام.

 

رضا میکروفون را سر جایش گذاشت. مولایی پرسید: " با کی حرف می زدی؟ "

 

یکی از بچه های حفاظت. پسر خیلی خوبی یه.

عجب ماجراجویی هستی.

 

رضا خندید.

 

شما همیشه همینو می گین... انتظار دارین چیکار کنم؟ من سه سال محض خاطر شما تو دانشگاه موندم. کارم شده بود چمن زنی...بعدشم ماشین رؤسا رو بشور...که چی؟ که یکی شون یه وقت که سرحاله دستی به پشت آدم بزنه بگه، رضا! تو آیندهء خوبی داری..! آخرش چی؟ دلخوشکنک! کار دولتی تو مملکت انقلابی آینده نداره...

بعضیها بر عکس شو می گن. هیچی نباشه بی درد سر تره.

خب من جزو اون بعضیها نیستم. اگه ماشین شور خوبی بودم شیشه هام الان این طوری نبود.

از درد سر هم بدت نمی آد.

 

رضا خندید:" اون موقعها که کله م بوی قرمه سبزی می داد می خواستم برم عضو یکی از این گروههای انقلابی شم. حالام  هنوز همون خرم، شانس آوردم از دانشگاه انداختنم بیرون...

 

مولایی در حالی که آه می کشید به رضا گفت:"هنوزم افکارت همون طور بچگانه ست."

 

 

 (3)

 

 

اتومبیل از بزرگراه بیرون آمد و به طرف کامرانیه رفت. در یکی از خیابانهای فرعی وارد کوچهء تنگی شد و در مقابل یک در چوبی سبز رنگ ایستاد.

 

-      بیا پایین، مینا از دیدنت خوشحال می شه.

-      اشکالی نداره؟ دلم برا آزیتا خانم هم تنگ شده.

 

مولایی کلید انداخت و داخل شد. درختها بیشتر برگهایشان را ریخته بودند. حیاط کوچک خانه در میان مجموعه ای از رنگهای پاییزی محصور شده بود. پیچکهای عریان به ساقه های درختها و دیوارهای آجری چنگ انداخته بودند. برگهای قهوه ای و زرد و نارنجی تمام باغچه را پوشانده بود. چند شاخه گل سرخ هنوز در برابر بادهای بی امان پاییزی ایستادگی می کردند. کنار حیاط، استخر بی آب تا نیمه از برگهای پوسیده پر بود.

 

مولایی و رضا از پله های جلو ساختمان بالا رفتند. صدای پیانو و آواز زنانه ای به گوش می رسید. مولایی کلید انداخت و پیش از آن که در را باز کند برای خبر کردن ساکنان خانه زنگ زد. رضا پشت در منتظر ماند. مینا آرنجش را به پیانو تکیه داده بود و با صدایی خوش در کنار برادرش که او را همراهی می کرد، آواز محلی معروفی را می خواند. بهروز صدای زنگ را نشنید. همچنان که پیانو می زد تمام حواسش به نگه داشتن میزانها و هدایت زیر و بمهای آواز بود.  مینا زنی جوان و بلندبالا با لباس مجللی که در خانه بی تناسب به نظر می رسید، به محض دیدن شوهرش دست از خواندن کشید. بهروز هم به دنبال خواهرش متوقف شد. مولایی با خونسردی سلام کرد و با صدای بلند گفت:"بیا تو رضا !"

 

مینا کاملا غافلگیر شده بود. بازگشت زودهنگام شوهرش آن هم با یک همراه و از همه مضحک تر لباس بی تناسبی که در خانه پوشیده بود او را برای چند لحظه معذب کرد. مینا این لباس را هنگام تمرین می پوشید تا خود را به روی صحنه احساس کند، صحنه هایی که به خاطر قوانین کشور از حضور در آنها منع شده بود، با این حال فکر می کرد با لباس بلند سیاه و مرواریدهای غلتانی که به گردن می آویزد می تواند جدی تر تمرین کند.

 

 

رضا با چمدان پشت سر مولایی وارد شد. مینا به طرف شوهرش رفت و او را بوسید.

 

چی شد؟ تو که هفتهء دیگه قرار بود بیای؟

از دیدنم خوشحال نیستی؟

خودت رو لوس نکن، مگه قرار نبود جواب آزامایش ت رو بگیری؟

گرفتم، چیزی نبود.

چطور زنگ نزدی؟

خطها راه نمی دادن، منم پریدم تو هواپیما آمدم.

 

 

بهروز به طرف شوهر خواهرش رفت و او را بوسید. مینا چند قدم به طرف اتاق آزیتا رفت و از دور او را صدا زد.

 

 

-          آزیتا، بیا بابات اومده.

 

رضا و بهروز با هم دست دادند. مینا که هنوز اندکی گیج به نظر می رسید، ضمن احوالپرسی با لحنی طعنه آمیز به رضا گفت:" تو هم لندن بودی؟"

رضا خندید:" نحیر، آقا رو تصادفأ تو فرودگاه دیدم، گفتم برسونمشون شما و آزیتا خانمم ببینم، نمی خواستم مزاحم شم...

 

    -   اصلأ مزاحم نیستی، خیلی هم خوب کردی...بشین یه چیزی برات بیارم.

 

مینا خواست به آشپزخانه برود. اما رضا بر او پیشدستی کرد.

 

شما بفرمایین من خودم می آرم

چی رو خودت می آری، بگیر بشین.

همون چیزی رو که شما می آرین، بفرمایین شما پیش آقا.

آقا که هر جا می ره نرفته بر می گرده.

اختیار دارین، ایشون صاحب اختیارن.

صاجب اختیار چی؟

صاحب اختیار همه چی.

خب بگیر بشین، اصلأ نمی فهمم چی می گی.

به خدا نمی نشینم، شما بشینین من خودم شربت چیزی درست می کنم، غریبه که نیستم...

 

آزیتا وارد شد. همین که پدرش را دید از خوشحالی فریاد زد.

 

بابا، بابا، سلام..!

 

مولایی با دیدن دخترش به روی او آغوش گشود. بغلش کرد و بوسید. روی مبلی او را بر زانو نشاند و در همان حال به همسرش گفت:" بذار هر کاری می خواد بکنه،" و رو به رضا گفت:" رضا جان یه شربت خوب برا خودت و من درست کن."

 

مینا و بهروز نشستند. رضا به آشپزخانه رفت. مولایی از آزیتا پرسید:" خب، دخترم، چکار می کردی؟"

 

داشتم نقاشی می کردم.

یه نقاشی خوب برات آوردم.

 

مولایی با گفتن این حرف کیف دستی اش را از کنارش برداشت و آن را گشود. چند شکلات و یک نقاشی کوچک قاب شده بیرون آورد. آزیتا شکلاتها را روی میز گذاشت و بلافاصله متوجه نقاشی شد.

 

آه، مرد و آینهء مگریت... چقدر دنبال این نقاشی بودم. کلکسیونم داره تکمیل می شه.

 

بهروز در حالی که آب دهانش را فرو می داد و در همان حال سیب آدمش جا به جا می شد از آزیتا پرسید:"برا چی دنبال این نقاشی بودی؟"

 

آزیتا شکلاتی برداشت و در حال خوردن پاسخ داد:" تو کارهای مگریت یه جور حالت سقوط آزاد هست... به نظر من هیچ کدوم از نقاشهای همدوره ش در شیئیت بخشیدن به رویاهاشون مهارت اونو ندارند."

 

رضا لیوان به دست با شنیدن حرفهای آزیتا از آشپزخانه بیرون آمده بود و از دور او را نگاه می کرد. مینا به دخترش گفت:"شکلات زیاد نخور برات خوب نیست."

 

مولایی آزیتا را روی مبل کنار دستش نشاند و شروع به مالیدن قوزک پایش کرد. آزیتا خواست دوباره در بغل پدرش بنشیند، مینا به او گفت:"بشین سر جات، می بینی که بابات پاش درد می کنه."

 

آزیتا سر جایش نشست. رضا هم به آشپزخانه برگشت. مینا از شوهرش پرسید:"خب، دکترا بالاخره چی گفتن؟"

 

چیز مهمی نیست، یه ورم استخوانی یه، باید فقط باهاش مدارا کرد. آزمایشها چیزی نشون نداد. یه روغن بهم دادن، می گن یواش یواش خوب می شه...

 

برا چی ورم کرده؟

 

حساسیت، ضرب خوردگی، معلوم نیست... می گن همین جوری هم پیش می آد.

 

باید تنیس رو بذاری کنار.

 

برا اون نیست، ولی یه مدتی باید بذارم کنار.

 

رضا با تنگ شربت آبلیمو و لیوان در سینی نقره وارد شد. اول به مولایی تعارف کرد.

 

کوکتل مخصوص شما.

 

 مولایی لیوانی برداشت. خندید و برای خودش ریخت. آزیتا سینی را پس زد. رضا به مینا و بهروز تعارف کرد.

 

من نمی خوام. برا خودت بردار.

منم میل ندارم، مرسی.

 

مولایی از بهروز پرسید:" خوب تمرین می کنین؟"

 

خیلی خوب. هفتهء آینده سفارت دانمارک کنسرت داریم.

فکر می کنین بهتون اجازه بدن؟ آواز محلی با صدای زن...

 

رضا برای خودش شربت آبلیمو ریخت و نوشید. مینا گفت: " سفارت کشورها در هر جای دنیا جزئی از خاک اون کشوره."

 

مولایی گفت:"درسته، ولی شما مال این کشورین."

 

آره، ولی می تونیم تو دانمارک ترانهء دختر بویر احمدی بخونیم.

خودتونو گول می زنین، تازه این برنامه ها رو تو سفارت هم نمی ذارن.

تو خونهء رایزن فرهنگی یه، ولی چه فرقی می کنه؟

 

رضا شربتش را تمام کرد. در حالی که تکه ای یخ را زیر دندان می جوید و باز برای خودش شربت می ریخت، گفت: "خانم راست می گن، به هر حال هر جا باشه باید بی سر و صدا باشه."

مولایی گفت: "اگر بفهمند روابط ایران و دانمارک خراب می شه."

مینا گفت: " و اگه نذارن ما می گیم تو دانمارک آزادی نیست." 

آزیتا همچنان به نقاشی مگریت خیره شده بود و شکلات می خورد. مینا رو به او کرد: " آزی جان دیگه بسه داری واقعأ زیاده روی می کنی." 

آزیتا شکلات نصفه را روی میز گذاشت. از پدرش پرسید: " بابا، می آی این تابلو رو تو اتاقم بزنی؟"

مولایی لیوان خالی شربتش را روی میز گذاشت. 

-          آره عزیزم، بیا بریم. 

رضا با استفاده از این فرصت در حالی که لیوان دوم شربتش را تا آخر سر می کشید، از جا برخاست. 

-          منم با اجازه تون می رم.

-          شام پیش ما بمون.

-          خیلی ممنون. آقا می دونن.. با بچه ها قرار گذاشتیم بریم سینما. 

بهروز گفت: " پس لطفا" منم تا سر خیابون ببر." 

-          چرا تا سر خیابون، هر جا بخوای می برمت." 

مولایی به بهروز گفت: "تو چرا می ری، شام بمون..." 

-          مامان منتظره. شبها زود می رم. بابا یه خرده مریضه. 

رضا گفت: "خداحافظ. اگه با من کاری داشتین زنگ بزنین."

مولایی پرسید: "شماره ت عوض نشده؟" 

-          نه، هنوز همون آخری یه... 

بهروز و رضا رفتند. آزیتا دست پدرش را گرفت و به اتاق خود برد. مینا به طرف پنجره رفت. در حیاط خزان زده به رضا و برادرش نگاه کرد که پا به پای هم بی صدا روی لایهء ضخیمی از برگها می رفتند و دور می شدند. افکارش جای دیگری بود. 

داستان

Aziz Motazedi Official Web Site. All Rights Reserved