کالسکه سبز رنگ از دروازه باغی بزرگ گذشت و در برابر ساختمان چند طبقه روشنی ایستاد. در کریدور چند نفر به استقبال استراخف آمدند. مدعوین ابتدا به سالن کوچکی راهنمایی می‌شدند. در آنجا شام  سبکی می‌خوردند، لیوانی شراب می‌نوشیدند و بلافاصله به سالن بازی می‌رفتند.             

استراخف دو صندلی مخصوص ذخیره کرده بود. ایرج با سرخوشی  پشت میز بازی نشست. دوستان استراخف غالباً چهره‌های آشنایی بودند که طی روزهای اخیر آن‌ها را دیده بود. گرداننده بازی فوراً دست به کار شد، دستی ورق نو گشود و با مهارت شعبده‌بازی حرفه‌ای ظرف چند ثانیه نزدیک ده بار آن ها را بر هم زد، سپس میان بازیکنان توزیع کرد

ایرج با مبلغ کمی وارد بازی شد. دست اول باخت، دست دوم دو برابر گذاشت و باز هم باخت. دست سوم استراخف برای جلوگیری ازباخت مجدد او، قبل از موقع ورق هایش را بر زمین گذاشت. ایرج با سرسختی ادامه داد؛ چند دست متوالی برد، سپس نوبت به پیروزی یک صاحب منصب جوان رسید، پس از او استراخف ازهمه پیشی گرفت، بار دیگر نوبت به ایرج رسید.

این بار مرد جوان همه دارایی خود را باخت. استراخف مبلغی به او قرض داد. پس از چهار دور پولش را به پنج برابر رساند، دست پنجم نصفش را باخت، در دورهای بعدی چند بار دیگر برنده شد، سپس با همه دارایی‌اش که از پول قرضی استراحف به دست آورده بود در آخرین دوربازی رو در روی او قرار گرفت. اگر می باخت، همه چیز از دست رفته بود. یاد روزی افتاد که در برابر عمومی نابکارش به زانو درآمده بود. دست‌هایش آشکارا می‌لرزید.

         .این هم سرباز دل

استراخف با هیجانی ساختگی به ورق سرباز نگاه کرد؛ برگ آس در دستش آماده پایان دادن به همه چیز بود؛ با بی قیدی ورق دیگری به زمین زد.

-          ده خشت!

.آه از نهاد همه برخاست. ایرج نفس راحتی کشید

روز بعد آماده رفتن شد. خرجین و چمدان سبکی محتوی وسایل سفر آماده کرد. کار تشریفات اداری و امضای گذرنامه به سرعت انجام شد. استراخف روبل‌های او را گرفت و به جایش فرانک فرانسه داد، هنگام خداحافظی صمیمانه در آغوشش کشید و کاغذی به دستش داد.

          این آدرس یک دوست خوب است. می توانید مدتی پیش او بمانید، به خاطر من همه جور تسهیلاتی برای شما فراهم می‌کند.

ایرج با قدرشناسی دست او را فشرد، هر دو به امید دیدار آینده از هم جدا شدند. آن روز ایرج دیگر الگا را ندید.

وقتی سوار کشتی شد هم خوشحال بود هم غمگین. همه چیز به سرعت روبه راه شده بود و حالا  ناگهان خود را تنها می‌یافت. روی عرشه به مناظر غریب و ناآشنا نگاه می‌کرد.  تماشای آب‌های بی کران در حالی‌که به سیل حوادث بی وقفه روزهای گذشته فکر می‌کرد از پا درش آورده بود، گرچه از دیرباز در تدارک این سفر بود، حال که به اجبار صحنه‌های باشکوه جشنی ناخوانده و عشقی ناخواسته را ترک می‌کرد چندان دلشاد نبود، به آدرس مقام روسی مقیم پاریس هم نیازی نداشت؛ در یک لحظۀ ناامیدی نامه استراخف را به باد و امواج دریا سپرد.

کشتی در آب‌های بالتیک پیش می‌رفت. زمان به کندی می‌گذشت. در فرصت‌های کوتاه، هنگام توقف در بندرهای بین راه تنها سرگرمی‌اش تماشای گنبدهای رنگین، برج‌ها و باروها، کلیساها، صلیب‌های مطلا و مقابر پر زرق و برق بود.

در این لحظات گاه و بی‌گاه به یاد خلوت روستا، ملال مادرش و زندگی سخت در دامنه کوه‌ها می‌افتاد. هنگام تماشای درخت‌های سر به فلک کشیده در جنگل‌های سبز و پرهراس غان، رنگ تیره غرور را با سادگی، سبک‌حالی و فروتنی حیرت‌انگیز مناظر طبیعی دشت ترکمن مقایسه می‌کرد.

در پترزبورگ یک روز کامل توقف کرد. اولِ آفتابِ روزِ بعد، مسافران در کشتیِ مجهزتر به راه خود ادامه دادند.

به تدریج از رونق آذین‌های رنگارنگ، جوش و خروش جشن تاجگذاری و پرچم‌های قد و نیم‌قد بی‌شمار کاسته شد، علائم مرموز گذرگاه‌های آبی جای شور و نشاط زندگی شهری را می‌گرفت. کشتی از آب‌های روسیه دور می‌شد و او بیشتر اوقات تنها در هوای سرد روی عرشه به نرده‌ها تکیه می‌داد و چشم به آب‌های ‌بی‌کران و عظمت رعب‌آور طبیعت می‌دوخت.

هنگام غروب پشت اقیانوس مثل هیولایی عظیم به آرامی تکان می‌خورد. گف‌و گوی نامفهوم مسافرانی در اطراف، نفس سنگین و ناموزون کشتی، غژغژ کند پره‌های نامرئی و صداهای مبهمی در اعماق آب، هرکدام  برای چند لحظه ذهن او را مشغول می‌کرد. ساعتی می‌گذشت و دیگر صدایی نمی‌شنید.

در دل می گفت: «شاید عصر تحول در کشور من به این زودی‌ها از راه نرسد، در این صورت چاره‌ای ندارم جز این‌که تمام آرزوها، نیروی خلاقه و قریحه هنرمندانه‌ام را با خود به گورببرم!»

سپس به اندرون می رفت. روانداز پشمی به خود می‌پیچید و به راستی احساس می‌کرد در غربت و تنهایی، بی نام و نشان از دنیا رفته است.

یک هفته بعد در آخرین ساعات روز با قطار به پاریس وارد شد. در هتلی نزدیک ایستگاه راه آهن اتاق محقری اجاره کرد. خرجین و چمدانش را بر زمین گذاشت، روی لبه تختخواب نشست و سرش را در میان دستهایش گرفت.

حال بازیگر خسته ای را داشت که در پایان نمایشی ناموفق ناگهان خود را تنها در پشت صحنه باز می یابد، گیج و خسته در بستر نرم به خوابی عمیق فرو رفت.

صبح دیروقت از خواب بیدار شد. دست به گریبان غم تنهایی در فکر یافتن صادق خان و ملاقات او از رختخواب بیرون آمد. سر و رویی آراست، صبحانه خورد و از هتل خارج شد.

سن میشل، سیته و شاتله را زیر پا گذاشت، پای پیاده و پرسان از روی آدرس تا باغ توئیلری رفت. هنگام رسیدن به آن جا آفتاب روشنی در آسمان ظاهر شد.

صحن باغ و نمای درخشان قصرها چشمش را خیره کرد. بر نیمکت سبزی نشست، نفس تازه کرد و بار دیگر به راه افتاد.

ساعتی از ظهر گذشته به در سفارتخانه رسید. پیرمرد ریزنقشی از مردم جنوب فرانسه خوابالود در به رویش گشود. آن روز یکشنبه بود. پیرمرد از آدرس خانه صادق خان اطلاعی نداشت.

مرد جوان ضمن پیغامی کوتاه، آدرس هتل محل اقامتش را بر کاغذ نوشت و از صادق خان تقاضای تماس و تعیین وقت ملاقات کرد.

بار دیگر از راهی که آمده بود برگشت. احساس گرسنگی می کرد. در یک رستوران قدیمی فیله گوساله و شراب دوره سفارش داد. در عین ناامیدی با اشتها غذایش را خورد؛ شراب را نوشید، صورتحساب را پرداخت و به قصد گردش در توئیلری از رستوران خارج شد.

هوای آفتابی، باغ های دلباز، بناهای باشکوه و مجسمه های زیبا او را از فکر بازگشت فوری به محله غم انگیز و پرازدحام راه آهن باز داشت.

هنوز جای زخم چوب های انبار شاهی را بر پاهای خود حس می کرد. مثل زائری سرگردان در جستجوی مأوای گمشده به هر سو می رفت. خستگی پاها به روحش نیز سرایت کرده بود. هوای گرم، درهای باز کافه ها، سردر تماشاخانه ها، مناظر بی پایان، هیجان گفتگوها و خنده های ناآشنا هر کدام روحش را به جهتی سوق می داد. بر اثر احساس تشنگی، پاهایش در برابر میخانه ای پرزرق و برق با عنوان «لوگراند کافه» سست شد. مردان خسته و عرق کرده پشت میز طویل بار، نوشیدنی های سرد می نوشیدند. در سالن بزرگ به زحمت راهش را از میان انبوه زنان و مردان و کودکان باز کرد. کافه هرگونه حرکت بر اثر کثرت زنان و مردان و کودکان به دشواری انجام می گرفت. صندلی های حصیری در هم فشرده شده بود. در روشنی نور تندآفتاب بیرون، اعماق کافه دیده نمی شد. گویی سالن بر بال همهمه های رفت و آمد کنندگان، داد و فریاد گارسون ها و جنب و .جوش خستگی ناپذیر کودکان به پرواز در آمده بود. غبار کدر نور آفتاب و دود سیگار در این فضای بسته سرهای گرم باده را به دوار می انداخت.

ایرج به سختی از میان امواج انسانی گذشت و خود رابه میز بار رساند. این جا از مظاهر تعطیل روز یکشنبه و زنان و کودکان در امان بود. یک پیمانه عرق ارزان افسنطین سفارش داد، پس از آن با عطشی سوزان یک گیلاس دیگر نوشید؛ سپس از سر کنجکاوی نگاهی به انتهای سالن انداخت.

در حد فاصل سالن و پسخانه کافه، بر دیوار عریض و نیمه تاریک فوقانی انبوهی از تصاویر کوچک و بزرگ، باسمه های تیره رنگ منظره، بریده های جراید و اعلان ها توجهش را جلب کرد. بهای نوشیدنی را پرداخت و خود را به سختی از میان جمعیت ایستاده بیرون کشید. در برابر دریای اعلان ها، نقاشی ها و نوشته ها ایستاد. چشمانش با ولع و کنجکاوی روی هر قسمت جز چند ثانیه توقف نمی کرد.

هنرفوگ، پیروزی هرنانی، نامه فیگارو، شکست هوگو، تئاتر موزه، بولوار کمدی، پلکان طلایی، جشن مون مارتر، برنیس، راسین، کرنی، آتالی، اوبرون، کارل ماریافون وبر...

قلبش در جدار سینه به سختی تپید. نگاهش روی اعلان اخیر ثابت ماند. بی اختیار به یاد الگا آه سوزانی کشید. محل و نام تماشاخانه را با دقت به خاطر سپرد؛ لحظه ای بعد به دیدن تاریخ روی اعلان بار دیگر آه از نهادش برخاست، اما این یکی آه سردی بود، نمایش مربوط به برنامه تماشاخانه‌ای درسال‌ها پیش بود. با این حال مدتی به مطالعه بریده  روزنامه‌ها درباره نمایش‌های روز مشغول شد. سپس بار دیگر به خیابان رفت. از میان جمعیت خوشگذران، کالسکه های خرامان، البسه های نو و جوش و خروش یکشنبه ریولی و خیابان‌های اطراف کاخ شاهی گذشت. در میدان خلوت یک باغ عمومی بر نیمکتی نشست.

به تدریج از گرمای روز کاسته می شد. چند تکه ابر در آسمان ظاهر شده بود. دیگر از همهمه و قیل و قال خبری نبود.

از دور طنین غم انگیز و خواب  آلود یک ارگ دستی به گوش می رسید. پس از مدتی صدا اوج گرفت، نوازنده ای دوره گرد به محلی که ایرج نشسته بود نزدیک می شد.

از راهی باریک میان درختان بلوط یک دسته پنج نفری با لباس های غریب بیرون آمدند. در کنار آن ها پیرمرد ارگ نواز ماشین دستی خود را حرکت می داد. مردی که سبیل سفید و آویخته ای داشت، نیمتنه آبی رنگ، شلوار قرمز و چکمه های سیاه پوشیده بود، پیشاپیش دسته به قدم آهسته نظامی حرکت می کرد. حمایل پهنی به رنگ زرد، شمشیری بلند در زیر بغل و چند نشان طلای ریز و درشت بر سینه داشت. سرش را راست گرفته بود، چشم های آبی رنگش را تنگ کرده و به جز مقصدی دور به چیزی توجه نداشت. از پس او دو زن جوان در لباس بلند و گشاد به رنگ های تند مثل دلقلک های سیرک در حال رقص پیش می رفتند. مردی کوتاه قامت با آرایش زنانه در پشت سر آن ها و زن جوان زیبایی که دایره زنگی در دست داشت، از پس همه روانه بود.

Aziz Motazedi Official Web Site. All Rights Reserved